دل نوشته10

حس من و تو

 خدا چقدر دلم گرفته ... این اشکا هم که امون مو بریدن...نمیخواستم از دل تنگیام بنویسم . که مبادا عشقم ... همه وجودم یه ذره ناراحت شه ... و غصه بخوره... ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم...آخ خدا چی میشد منم میتونستم مث همه ی آدما ...مث همه ی اونایی که عاشقن و از عشقشون دورن ...گوشی رو بردارمو بدون هیچ ترس و دل هوره ای بهش زنگ بزنمو تا میتونم براش اشک بریزمو از دل تنگیامو غصه هام بگم ...از دردایی که هیچ وقت به زبون نیاوردم تا کسی دلش به حالم نسوزه...تا مبادا علیمو ناراحت کنم...ولی دیگه خستم..از همه چی...

* بابام نقطه ضعفم دستش اومده یعنی هم بابام هم داداشم میدونن من زندگیم به درس و دانشگام بنده...تا میام یه حرفی بزنم بابام میگه اگه گذاشتم بری دانشگاه... اگه این کامپیوترتو جمع نکردم...خدایا خسته شدم... خسته... کی باشه درسم تموم شه و راحت شم از این همه تهدیدای الکی و غرزدنای بابام... هیچ وقت دوست نداشتم این جور حرفا رو به علی بزنم تا پیش خودش فکرنکنه بابام آدمه بدیه ... و ذهنیتش دربارش عوض شه ...کاش بابای منم یکم منطقی بود و الکی همه چی رو بهم ربط نمیداد... 

* آخه مادره من تو که هم دختر  داشتی وهم پسر دیگه منو چرا به این دنیا آوردی...

          خدایا : به خدا قسم خستم 

                                                



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت16:6توسط علی و مریم | |